دیار ماه

خاطرات زندگی مون

یکسالگی شروع دنیامون🌸

1401/1/8 15:20
نویسنده : 🌸Shadab🌸
167 بازدید
اشتراک گذاری

یک سال پیش بود، ۸ فروردین، شب نیمه شعبان، شبی که برای اولین بار دیدمش، از پشت پنجره اتاقم دیدمش، یه بچه ی سر به زیر مظلوم با لباس آبی که پشت باکس گلای تو دستش گم شده بود، درست یکسال پیش بود که ما برای اولین بار روبروی هم نشستیم، تو وجود هرکدوم مون هزار جور استرس و خجالت بود، حتی خجالت می کشیدیم سرمون و بلند کنیم.هیچکدوممون تجربه ی همچین جلسه رسمی و نداشتیم ....
من تو اون روزا زندگیم پر از تنش و سختی و فشار بود، بابام بخاطر مشکلات و کارهای بیرون و یکسری مسائل با ما بد شده بود ، میومد خونه تمام عصبانیت هاش و سر ما خالی میکرد ، تو یه کلمه بگم زندگیمون زهر بود، تو اون شرایط حساسی که من نیاز به راهنمایی و صحبت های یک پدر احتیاج داشتم فقط باهام دعوا میکرد، اولین جلسه قرار به صحبت کردن نبود، هم من هم مصطفی شرط کرده بودیم با خونواده هامون پای حرف زدن رو وسط نکشن ، مصطفی تعریف میکنه که اون شب انگار پدر مادرش یادشون رفته برای چی اینجان، رفتن توی خاطرات بیست و چندسال پیش و دوران بندرعباس شون و انقدر صحبت شون گرم شده که یادشون رفته برای پسرش اومدن خواستگاری و هی که زمان میگذشته نمیرفتن سر اصل مطلب...منم که چند دقیقه ای اونجا نشستم و برگشتم تو اتاقم ، مامانم هم بعد از تموم شدن خاطرات بندرعباس چند دقیقه ای از اتاق میره بیرون تا اگه حرفی نظری دارن بین خودشون رد و بدل کنن و مصطفی انقدر ناراحت و عصبانی بوده از اینکه تا اینجاش اونهمه استرس و فشار خواستگاری و تحمل کرده که آخرش خونواده ها تو خاطرات خودشون غرق بشن ،  میگه حالا که برای خواستگاری اومدیم ، اصلا بگید دخترشون بیاد پایین باهاش حرف بزنم.....من آمادگی و حوصله ی حرف زدن رو نداشتم وقتی روبروش نشستم گفت میدونم ممکنه آمادگی نداشته باشی فقط موضوع مشخص میکنیم جلسات بعد درمورد اون موضوعات صحبت کنیم، من خواستم دختر قوی و به خود مطمئن و با اعتماد بنفسی بنظر بیام گفتم میخای فقط موضوع مشخص کن میخای صحبت کن فرقی برا من نداره ، که یعنی فکر نکن من آمادگی صحبت کردنو ندارم ، هیچی دیگه دو سه ساعت حرف زدیم ، بعدش من نظرم مثبت نبود دوست نداشتم جلسات خاستگاری ادامه داشته باشه اما همین که گفتم نمیخام با هجوم پدرم و دعواهاش مواجه شدم،راستش میترسیدم از اینکه مصطفی هم آدمی مثل پدرم باشه تصمیم گرفتم سکوت کنم و حتی برای بار دوم بیان خواستگاری و صحبت کنم وبرای جلوگیری از دعواهای پدرم  تا یه جایی همه چیز همونطور که میخاد پیش بره آخرش که به زور نمیتونست شوهرم بده! فردای اون روز مامانش هی زنگ میزد که برای جلسه دوم بیان در حالیکه ما شب قبلش خیلی صحبت های رضایت بخشی نداشتیم و مصطفی گفته بود به یک هفته زمان برای فکر کردن نیاز داره منم گفته بودم بره هرچقدر دلش میخاد فکر کنه...من اصلا توی یک حال خنثی ای بودم انگار اصلا برام اهمیت نداشت خواستگاری جلو بره یا نه، بیشتر اینکه جلوی  بهونه دادن دست بابام و بگیرم برام مهم بود، با تماس های پی در پی مامان مصطفی گفتم هرکاری دوست دارید بکنید میخاین رد کنین ، میخاین من یک بار دیگه هم باهاش صحبت میکنم ، اون روز بابام حسابی سر دعوا بود رفته بود دنبال کارای بیرون و دردسراش گوشیمو جواب نمیداد یا خاموش شده بود، ما از ترسش نمیدونستیم همونجا جواب رد بدیم یا اجازه بدیم برای بار دوم بیان...اخرش نمیدونم مامانم با کسب اجازه از بابا یا توی رودرواسی با مامان مصطفی اجازه داد برای بار دوم بیان و برای فردا شبش که میشد ۱۰ فروردین قرار گذاشتن....من با اینکه شاید خیلی موافق پسره نبودم اما جلسه دوم رو باهاش حرف زدم، این بار خیلی نزدیک خودم احساسش کردم، مهربون و آروم و احساساتی به نظرم اومد، قشنگ‌ حرف میزد اینو تو خاطرات اون روزا  نوشته بودم که یه جاهایی انگار حتی کلمات و جمله بندی هاش هم شبیه حرفای تو ذهن  من بود....بعد از جلسه دوم حرف انگشتر و نشون شد که من اجازه ندادم گفتم خییلی زوده من هنوز حرف دارم، خداروشکر یکم جو خونمون آروم شده بود ، سیزده فروردین مصطفی خودش تنها اومد اول بابام باهاش صحبت کرد بعد دوتامون برای بار سوم وارد مذاکره شدیم....البته مصطفی میگه تو اصلا حرف نمیزدی همش من حرف میزدم منتظر بودم یه جایی تو نظرت مخالف باشه ولی من اونقدر حرفها و عقایدم شبیهش بود که توی بیشتر موارد نظر مخالفی نداشتم .....اونشب مصطفی دفترچه بیمه مو برد باباش ازمایش های اولیه رو بنویسه ، فرداش رفتیم آزمایش و عصر اون روز که میشد ۱۴ فروردین با گل و شیرینی و انگشتر نشون اومدن.... اون روز به اصرار مامانش برای اولین بار باهم عکس گرفتیم من داشتم ذوب میشدم اصلا دلم نمیخاست عکسی باهاش داشته باشم میترسیدم همه چی بهم بخوره ، هنوز از هیچی مطمئن نبودم انقد همه چی تند پیش رفته بود فکر میکردم شاید به اصرار خونوادش راضی به ازدواج با من شده منم تو دلم هیچ احساس خاصی بهش نداشتم.....

روز پونزدهم رفته بودم خونه مامانجون، تو حیاط نشسته بودیم مامانجون از خاطرات خاستگاری و ازدواجش با بابا بزرگ میگفت، گفت مامان به من بگو اگه راضی نیستی من بهشون میگم راستش و بهم بگو پسر خوبیه؟ دلت راضیه؟ میگفتم راضیه....اونجا برای اولین بار نوتیفیکیشن و عکسشو رو گوشیم دیدم و دلم مثل یه ماهی بی قرار بود تا برم خونه پیامش و باز کنم.....یادمه عکسای روز قبل و فرستاده بود و عذرخواهی کرده بود که دیر شده و گفت درس داشته همونجا میون لحن رسمی اولین پیامایی که میفرستادیم در جواب شما خوب هستید نوشته بود شما خوب باشید منم خوبم ، انگار یه جایی تو دلم اکلیلی شد ، اون شب قرار گذاشت برای فرداش که بریم بیرون و من برای بیرون رفتن باهاش چقدر چقدر استرس داشتم، شونزده فروردین برای اولین بار رفتیم بیرون ، برای اولین بار از خودش و احساساتش گفت ، برای اولین بار حس کردم انگار یه جایی ته قلبم داره دوست داشتنش و شروع میکنه .....
فردای اون روز که  پیام داد بجای نفیسه خانم نوشته بود نفیسه جانم .... یادمه من چندبار نگاهش کردم ببینم چشمام درست دیده، بعد با خودم گفتم شاید اشتباه تایپی بوده! اما از اونجا بود که انقدر مهربون شد باهام که جانمی که پشت اسمم میچسبوند نمیتونست اشتباه تایپی باشه....
یاد‌ اون دوران و احساسات نو وعجیب اون روزا همیشه برام شیرینه، حالا یکسال از اون روزا میگذره و پسر مهربون قصه شده قند و نبات‌ زندگی من و من روزی هزاران بار شاکرم برای داشتنش و دوست داشتنش.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دیار ماه می باشد