دیار ماه

خاطرات زندگی مون

نوروز سال ۱۴۰۲

1402/1/14 16:14
نویسنده : 🌸Shadab🌸
184 بازدید
اشتراک گذاری

همیشه بهار و سال نو منو یاد وبلاگ قدیمی م میندازه....خاطراتمو مرور میکنم ؛ روزایی که گذشت ، چه روزای خوب و چه روزای بد‌.....زندگی خیلی سریعتر از اونچه فکرشو میکنیم میگذره....

دلم برای روزای جوونیم تنگ میشه..‌‌برای روزای ۲۰ سالگیم ، روزای دانشجوییم ، خاطرات دخترخاله شدنم و کوچولویی که یه طور عجیب غریبی دوسش داشتم و حالا برا خودش خانوم کوچولوی خوشگلی شده....

سالی که گذشت سال عروسی ما بود....با روزای پر هیجان تب و تاب عروسیمون، خونه دار شدن، ماشین دار شدن ، و زیر یک سقف رفتن ما و چالشهای شروع زندگی مشترک مون....

و نوروز امسالم گذشت و روزای  باهم بودن ما که نوروز سال ۱۴۰۰ شروع شده بود ، دومین سالش رو پشت سر گذاشت....دو سال پیش تو چنین روزی منو مصطفی نامزد یا نشون شدیم و اولین عکس دوتاییمون ثبت شد....چقدر کوچولو بودیم جفت مون دلم برای اون روزهامون بی نهایت تنگه....

عید امسال اینطوری شروع شد که ما ۲۵ اسفند اومدیم دزفول. عروسی پسر عمه مصطفی و پاگشای مامان بزرگ من تو رستوران ترمه اولین خاطرات نوروزی مون شد....

خواهرم اتاقشو که تو زیرزمین خونه بود با اتاق دوران مجردی من عوض کرد..‌‌

تموم خاطرات کودکیم نوجوونیم بازی های بچگیم درس خوندنم دوران کنکورم حتی تموم خاطرات دوران عقدمون تو اون اتاق پراز خاطره بود.....

بعد از عروسی پسر عمش باهم بحث مون شد ، سر اینکه مصطفی میخاست همش بره خونه عمش و اینور اونور و من یه روز گفتم باهاش نمیرم چون میخاستم درس بخونم.....و من گریه هااا کردم از دست مصطفی و اون شبی رو که با اشک سه گوشه تو زیرزمین خونمون( که حالا شده خونه ی بابام) خوابیدم و نصفه شب با گلودرد از خواب بیدار شدم فراموش نمیکنم

فردای اون روز من سرما خوردم و از روزای اول عید و  لحظه سال تحویل که با مریضی گذشت  خاطره خوبی ندارم . تازه با مصطفی ام قهر بودم.....روز بعدش مصطفی هم مریض شد، چند روز تب و لرز شدید داشت ، قهر ما با سرماخوردنمون کم کم به فراموشی سپرده شد یکم که حالمون بهتر شد در موردش حرف زدیم ......

ماه رمضون هم که سوم فروردین شروع شد و خیلی نتونستیم به طبیعت و تفریح بریم.....فقط یه روز مصطفی منو خواهرمو برد دشت گلهای زرد و آسیابای دزفول و یه روزم با خاله اینا و مامانجونم رفتیم جاده شهیون.....

بیشتر افطاریها رو مهمونی پاگشا  بودیم ، خونواده پدریم ، عمه ها و عموهام ، هرشب مهمون یکیشون بودیم....

روز دهم فروردین متوجه بیماری مامانجونم شدیم و حال هممون گرفته شد... من مامانم خاله م هر لحظه تو چشمامون پر از اشکه ولی بخاطر اطرافیانمون روحیه مون و حفظ میکنیم ، و من سعی میکنم هر غصه ای هست تو دلم نگهش دارم هرچند چند شب پیش با تموم وجودم گریه کردم اما بخاطر مصطفی سعی میکنم بیشتر ظاهرم رو شاد نگه دارم نمیخام روحیه ش رو خراب کنم ....

بزرگترین آرزوی امسالم بعد از سلامتی همه مون این بود  که آزمون استخدامی معلمی رو قبول بشم و  خدا بهمون بچه بده ولی حالا تنها چیزی که از خدا میخام سلامتی مامانجونمه که عزیزترینه زندگی منه.....فقط و فقط از خدا میخام سلامتی رو بهش برگردونه از خدا میخام صدو بیست سال عمر بهش بده از خدا میخام اونقدر عمر بهش بده که تا نوه نتیجه های منو ببینه.....

پارسال تو خاطرات امروزم  نوشته بودم که مصطفی جان من رفت اهواز...‌‌و امسال تو این روز که تعطیلاتمون تموم شده من و مصطفی باهم میریم اهواز و من ان شالله از فردا درس خوندن و از سر میگیرم 

زندگی من در سال ۱۴۰۲ به قبول شدن یا نشدن ازمون استخدامی گره خورده.....هرچند که احتمالش خیلی خیلی کمه اما اگر قبول بشم مسیر زندگیمون عوض میشه .....

ان شالله خدا خیر و صلاحمون رو توی دلخواسته هامون قرار بده و سال خوبی پیش روی همه مون باشه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دیار ماه می باشد