دیار ماه

خاطرات زندگی مون

مشهد و خاطره هاش

1396/7/11 19:56
نویسنده : 🌸Shadab🌸
135 بازدید
اشتراک گذاری

درست یک هفته پیش چنین لحظه هایی مشهد بودیم.لحظه هایی که پر از رنگ آرامش بود.همیشه توی خاطراتم نوشتم ، دلم میخاد یه گوشه از صحن بشینم درست روبروی گنبد طلا ، و ساعتها به پرچم بالای گنبد نگاه کنم که تو باد تاب میخوره....و یکی یکی آرزوهام و از دلم بگذرونم.آرزوهایی که اون لحظه، اضطراب از قلم افتادن یه دونه ش باعث میشه همه ش از یادم بره.

 

این بار مشهد حال و هوای دیگه ای داشت.حال و هوای محرم....و حرم سرتاسر مشکی پوش محرم.....هر طرف که سر میچرخوندی و سرت رو بالا میگرفتی ،با دیدن پرچم ها و پرده های محرم و نوشته هاشون، اشک تو چشمات جمع میشد.....

لبیک یا حسین 

مهلاً مهلا یا زهرا 

السلام علی شیب الخصیب 

لا یوم کیومک یا ابا عبدالله 

.....

بعد از نماز سمت حرم می نشستیم و زیارت وارث میخوندیم و بعد از اون زیارت عاشورا.....

وقتی به السلام علی الحسین میرسید صدای جمعیت به آسمون میرسید......اصلا انگار که تا آسمون چند قدمی بیشتر فاصله نیست....

یک شب از زیارت عاشورا لایو گذاشتم.....برای خاله و زندایی......یک شب هم وقتی صحن گنبد و گلدسته بودیم....

در کل انقدر عکس و فیلم و گرفتم و حتی صدای دعا خوندن ها رو ضبط کردم تا بمونه برای همه ی روزهایی که دلم تنگ میشه و کیلومترها فاصله دارم از این جا.هرچند که حضور سعادت دیگری ست......

 ما صحن جامع رضوی بودیم. و بعد از نماز و زیارت وارث میرفتیم صحن گنبد و گلدسته

من اونجا نماز خوندم ، ..اصلا خیلی هم یادم بود که یادم باشه درست روبروی گنبد و گلدسته های امام رضا نماز بخونم ب.....خودمم خنده م گرفت از نیت اون نماز ، از صدا زدن نام ها......

دومین روزی که مشهد بودیم مراسم شهید حججی بود.هیچ وقت فکرش و نمی کردم که اون روز اتفاقی مشهد باشیم. اون روز از صبح تا ظهر بازار بودیم، وقتی برگشتیم هتل خییلی خسته بودیم. مطمئن بودم اگر بخوابیم حتی ممکنه برای نماز مغرب عشا به حرم نرسیم.نمی دونم چرا انقدر دوست داشتم اون مراسم رو برم.نمی دونم چرا انقدر استرس داشتم که اگه نتونیم بریم ، اگه نشه، چی؟ 

اما یک لحظه با خودم فکر کردم امروز خیلی ها به حرم میان و شاید هرکس که امام رضا (ع) و شهید انتخاب کنن ، بتونه اون دقیقه ها رو حرم باشه.....نمی دونم چطور شد که اون روز با همه ی خستگی ها راه افتادیم سمت حرم......انگار روز قیامت بود......صحن جامع رضوی انقدر شلوغ بود که حتی روی لبه ی حوض ها هم آدم ایستاده بود.صدای مردم،دست های مشت شده و صدای لبیک یا حسین ها.....صدای گریه ها، صدای بارون.......آسمون اون روز انقدر گرفته بود که انگار سالها ست ابرها در انتظار باریدن هستند.....آسمون دلتنگ اون روز هم گریه ش گرفت، ابرها باریدن ،ولی فقط چند قطره ....انقدر که مردم اذیت نشن ، 

همه برگشتن به سمت حرم ،دست ها قد کشید سمت آسمون ....و صلوات خاصه امام رضا (ع) که نقطه به نقطه ی حرم طنین انداز شد.....اون روز خیلی عجیب بود، سخنرانی ها، مداحی هایی که میرسید به واقعه عاشورا، میرسید به کربلا، امام حسین (ع) ،کودکان عاشورا،نمی تونم بیشتر از اینها از اون روز و عظمتش بنویسم.انگار که تموم واژه ها تسلیم میشن در برابر اونهمه بزرگی......فیلم هایی دارم از اون لحظه ها که با دیدنشون با خودم میگم تو کجا و این حرم کجا و این روز و این همه بزرگی کجا......

اون شب بعد از نماز مغرب عشا از حرم برگشتیم و از مامانم از مغازه های همون دور و اطراف سوغاتی خریدن و من هم یک چادر مشکی ساده......مدتی بود دوست داشتم یک چادر ساده داشته باشم ولی همش یا جنس پارچه ها خوب نبود یا دوخت ها مشکل داشت و یا اندازم نمیشد.تا اینکه اون روز دقیقا همون چیزی که میخاستم پیدا کردم و همونجا توی مشهد سرم کردم، وقتی از مشهد برگشتیم ، خواهرم در دیدار اول خنده ش گرفت.آخه هیچ وقت چادر این مدلی سرم نکرده بودم.محرم و تاسوعا عاشورا هم همون سرم بود. یه جورایی یادگار مشهد و اون روز هست و شاید به همین خاطره که دوستش دارم.....دیگه اینکه شب بعدش هم باز بعد از حرم مغازه و پاساژهای همون دور و اطراف بودیم که مامانم برای بچه های تو راهی فامیل چشم زخم خرید.دقیقا شبیه همون که پارسال برای نی نی دایی گرفته بودیم.یک دست کوچولوی طلایی که وسطش مهره چشم زخم هست.از همون پارسال دوست داشتم گردنبندی داشته باشم که شکل دست باشه و اون شب هم وقتی مامان و بابا توی یک مغازه تسبیح انتخاب میکردن، من رفتم و ویترین همه ی مغازه های اون پاساژ رو نگاه کردم ولی همچین چیزی نبود.بعد که برگشتم به همون مغازه چشمم خورد به ویترینی که پر از گردنبدهای حکاکی شده بود.من گردنبند حکاکی شده یافاطمه زهرا رو انتخاب کردم و مامانم هم برای خواهرم حکاکی آیه الکرسی رو خرید

آخرین روزی که حرم رفتیم نماز ظهر بود، روز پنجشنبه ۷ مهرماه.اون روز هم هوا ابری بود، کم کم مشهد داشت بخاطر نزدیک شدن تاسوعا عاشورا شلوغ میشد.هوا خنک تر شده بود، هرچند شبها واقعا سرد بود ولی روز هم انگار آهسته آهسته داشت خنک تر میشد.....

خب وقت رفتن هم یه جوری دلگیر بود دیگه.... یه جوری که انگار یه تیکه از دلت و جا میزاری و میری تا روزی که دوباره برگردی......دیدن آسمون ابری اونم از بالای ابرها بیشتر از حد هر تصوری قشنگ بود.انقدر که محو تماشا ش میشدی و حس میکردی تو این ارتفاع داری از کنار خونه ی فرشته ها رد میشی....

تمامش سه روز بود.....زودتر از چیزی که فکرش و کنی تموم شد.....کمتر از یه چشم به هم حتی.....شاید قدر یه دم و باز دم.....اما هواش و عطر ثانیه هاش تا همیشه می مونه. و اونچه که نوشتم تنها بخش کوچکی ست از وصف یه دنیا بزرگی....

 

 

عکسهای حرم به زودی اضافه میشه

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دیار ماه می باشد